
چطور چشمانم به وجودت عادت کرده بود که
شب و روز دوست داشت تصویرت را در خودشان قایم کند
که مبادا کسی تو راببیند و حسودی ام را بکند.
کاشکی نمی رفتی اگر نمی رفتی دیشب که باران زد اینقدر فریادت میزدم که
صدایم را تمام ستارگان دنیا بشنوند ...
اگر نمی رفتی هر شب تمام ستاره های دل شب را برایت هدیه می دادم .
خورشید را از شاخه اش برایت می چیدم
اگر بودی اگر یکبار دیگر می دیدمت آنقدر نگاهت می کردم تا تمام وجودم پر از تو شود ...
تو هم دوستم داشتی نه ؟ می دانم .
اگر دوستم نداشتی اگر نمی ترسیدی که اشکهایم توی دلت را بلرزاند
روز آخر خودت می آمدی و خداحافظ را تو ی چشمانم می گفتی .
می ترسیدی ...
می ترسیدی حرفهایت یادت بیافتد ؛
می ترسیدی که یادت بیافتد چقدر دوستم داری و دوستت دارم
و آنوقت نتوانی برگردی. ولی نیامدی ...
نیامدی که صدای شکستن باورم را بشنوی !
نیامدی و دل کوچک من برایت یک ذره شده
زجرش می دهی می خواهد باور کند که دوستش نداری
و هرگز نخواهی داشت .