ich liebe dish...

 

 

دوستت دارم

 اما نمي توانم بيانش کنم تو مثل سرابي يا نه ... بهتر بگويم مثل آب دريايي .

تشنگي را رفع نمي کني وقتي مي بينمت بيشتر دلم تنگت مي شود ... از

ديدنت سيرنمي شوم.

دوستت دارم تو هما ني که گفتي : دل مهربانت را در مقابل من به آهن به سنگ

بسپار و مرا به سرخي خون دل شقايق اما من جز به تو دل به کسي نمي دهم اين

دل فقط مال توست فقط دوستم بدار و ترکم نکن.

 روز رفتنت روز مرگ شقايق ..روز زردي دل سبز من است دوستت دارم تو هماني که

مي گفتي : من در عالم سرد خودم بايد آنقدر تنها بمانم و آنقدر تنها بگريم که تمام

نوشته هايم بوي باران بگيرد اما من مي گويم که سردي دلت را به من بسپار و گرمي

دل من از آن تو فقط بدان که با يک دل سبز دوستت دارم

سحر عشق

 

نگاه کن!!!

چه بزرگوارنه  در پای تو سر نهاد

آنکه مرگش میلاد  پر هیاهوی هزاران شهزاده بود

نگاه کن!!!

من آبگیر صافی ام

اینک !!!

به سحر عشق از برکه ی آئینه ها

راهی به من بجو ...

 

ف.خ

 

آدما از آدما زود سیر می شن

 

آدما از عشق هم دلگیر می شن

 

آدما رو عشقشون پا می زارن

 

آدما آدمو تنها میزارن

م.ح

 

 

رفتی اما چه بگوییم


تو ندانی که من آنروز غروب


زیر آن دره آرام و عبوس


به چه حالی بودم !


بی تو با حسرت و حرمان و سرشت


خلوتی داشتم آنجا که مپرس


کاش می دانستی


بی تو بر من چه گذشت..........

 

س.چ

 

 

روزی به سراغ من آمد و چند شاخه گل سرخ به من داد...

آنقدر خوشحال بود که خودش را در آغوشم انداخت و گفت:

بگو دوستت دارم؟

او را محکم در آغوش گرفتم ولی نگفتم دوستت دارم...(کاش میگفتم)

روزی دیگر به سراغم آمد و شاخه گلی به من داد و گفت:

فقط امروز بگو دوستت دارم؟

دستهایش را در دست گرفتم ولی نگفتم دوستت دارم...()

چند روزی گذشت و او در بستر بیماری افتاد.

با چند شاخه گل زرد به سراغش رفتم و گفت:

فقط امروز بگو دوستت دارم؟

بوسه ای بر لبانش زدم ولی نگفتم دوستت دارم...()

چند روزی گذشت و به سراغش رفتم...

دیدم پارچه ی سفیدی روی صورتش کشیدند...

پارچه را کنار زدم و تازه فهمیدم چقدر دوستش دارم...

 فریاد زدم:

دوستت دارم... چون اگر وجودت نبود زندگی هم نبود...!!!

 

 

 

 

 

قصه را که ميداني؟

قصه مرغان و کوه قاف را ، قصه رفتن و آن هفت وادي صعب را؟

قصه سيمرغ و آينه را؟

قصه نيست، حکايت تقدير است که بر پيشانيم نوشته اند.

اما چه کنم با هدهدي

که از عهد سليمان تا امروز ، هر بامداد صدايم مي زند

و من همان گنجشک کوچک عذر خواهم

که هر روز بهانه يي مي آورد. بهانه هاي کوچک بي مقدار

بهار که بيايد ديگر رفته ام

بهار ،بهانه رفتن است

حق با هدهد است که مي گفت : رفتن زيبا تر است، ماندن شکوهي ندارد

گيرم که بالم را هزار سال ديگر هم بسته نگه داشتم

بالهاي بسته اما طعم اوج را کي خواهد چشيد؟

مي روم، بايد رفت ، در خون تپيده و پرپر

سيمرغ ، مرغان را در خون تپيده دوست تر دارد

هدهد بود که اين را به من گفت

راستي اگر ديگر نيامدم،

يعني که آتش گرفته ام ، يعني شعله ورم ! يعني سوختم، يعني خاکسترم را هم باد برده است

مي روم از هرجا که رسيدم ، پري به يادگار برايت خواهم گذاشت

مي دانم اين کمترين شرط جوانمردي ست

بدرود ، رفيق روزهاي بي قراري ام !

قرارمان اما در حوالي قاف، پشت آشيانه سيمرغ

آنجا که جز بال و پر سوخته ، نشاني ندارد

 

 

 

می توان آیا به دل دستور داد

دست عشق از دامن دل دور باد!

می توان آیا به دل دستور داد؟
 
می توان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!

باد را فرمود: باید ایستاد؟
 
آنکه دستور زبان عشق را

بی گذاره در نهاد ما نهاد
 
خوب می دانست تیغ تیز را

در کف مستی نمی بایست داد...

 

 

این درد هم انگار عادتم شده
دلتنگی هم نمی کنم

دیگر از نبودت سردم نمی شود

گریه هم نمی کنم ارام گرفتم

خنده به لبانم بازگشته

فردا پنج شنبه است

می بینی حالا که رفته ایی

چه زود پنج شنبه می شود

من دیگر به پنج شنبه های با تو بودن فکر نمی کنم

تویی که باور نداری