آمده اي؟

آمده اي؟
چه بيصدا آمدي؟
دوباره مرا غافل گير کردي درست مثل گذشته ها
مثل آن روزها قبل از رفتنت
هيچ تغيير نکرده اي و در چشمان من هنوز هم همان مرد استوار و با ابهت گذشته اي
ولي چرا قدمهايت لرزان است؟
چرا اينگونه به من زل زده اي؟
خواهش ميکنم پنجره اتاق رو ببند دوباره دارم ميلرزم ...
نميدونم اينبار هم به خاطر نگاههاي نافذ توست يا به خاطر باد پاييزيه؟
ميدوني چرا هميشه وقتي از تو مينويسم برام روزا روزاي تابستونه؟
چون تو يه روز تابستوني خاطراتتو تو دلم حک کردي ....
ولي اون تابستون آخر ديوانه وار سرد بود و
ما هر دو يخ زده بوديم و احساسهاي ما هم درست مثل ما منجمد شده بود و
نفهميدي که من نياز دارم ببينمت...
نياز دارم باهات حرف بزنم و وقتي اشک از چشمام پايين اومد
با دستاي گرمت پاکشون کني
گفتي گرد و غبار پنجره اتاقت رو پاک نکردي و منتظر بودي تا من
پاکشون کنم ولي چه حيف که اينو بهم نگفتي هرگز
به من نگفتي که مياي
ولي به هر حال من چشمام رو ثابت روي موجهاي پريشون و شناور روي سراب اون جاده
کاشتم و پلک نزدم
ولي کاش ميدونستي که از روزي که از اون جاده خسته عبور
کردي و رفتي درختهايش هم ميگريند و تو را صدا ميزنند
فکر نميکردم به اين زودي بيايي و......
نميدانستم اگر لحظه اي بيشتر به اين لبخند تصنعي ادامه دهم و
دستان زندگي را رها نکنم تو را خواهم ديد
چرا اينقدر بي رحمي کردي و در پاسخ اشکهاي من رو برگرداندي
و به من ثابت کردي که من يک ديوانه اسير شده بيش نيستم
اين همه مدت قدم بر جاي قدمهايت گذاشته ام و مرثيه اي از درد برايت نجوا کردم
ديگر اشک از رويم خجل است که
هر ازچند گاهي با آهي سوزناک از نهادم بر ميايد و سکوت تبدار لحظه هايم را بر هم
ميزند ....چطور با بيوفا يي هايت جنگيدي و برگشتي؟
ميدونم تقصير تو نبوده و اين سرنوشت من بوده
ولي کاش تو هم ميدونستي تو اين مدت همه چيز رو از دست دادم
شور زندگي و خنده هاي واقعيم رو!
وتنها عکس غم زدهاي از چشمان تو بر پلکهاي سوخته پروانه ها نقاشي کردم
و به رسم وفا داري روي آينه اتاقم چسباندم ....
آينه اي که هر ثانيه نبودنت را با من اشک ريخته و با من منتظر مانده.
ديگر تمام شد ....باور ميکني اينقدر راحت عاشق کشي کرده باشي؟
باورت ميشود که اينقدر راحت من بروم و آينه قديمي ترک بردارد؟
حرفهايم قد يک دنياست و من تنها دو دست دارم براي نگاشتنشان
و باز هم مثل همیشه به این جمله میرسم که در خور توست
هنوز دوستت دارم
پاورقی :
در تاريکي شب 3 شمع روشن کردم
اولي براي بودنت
دومي براي ديدنت
سومي براي بوسيدنت
و در آخر هر 3 شمع را خاموش کردم !
براي در آغوش گرفتنت !!! ...