تكرار...

آری....حق با توست...
منم آن «خودخواه ترین» دختر شهر
که همه مردم شهر
از رخ ام بیزارند...
چون نکردم هرگز، کامی را کامروا
چون که از لعل لبانم هرگز، کسی سیراب نشد!!!
باز هم قصه زندگی ام تکرار شد
باز هم همه چیز از اول...
این دفعه« او »هم رفت..
«او»،همان مرد عزیزی که مرا « خودخواه» خواند،...
هی فلانی...تو چرا اینجایی؟؟!
همه از دیدن من بیزارند...
بس کن شیون را ...
و برو...
قعر این گور عمیق،هیچ مدفونی نیست
ا ین منم عروسک سنگی و سخت
که در آغوش و تنش،هیچ گرمایی نیست...
بر لبش طعمی نیست.
برو جانم....برو از اینجا زود...
برو که جایی نمانده به تنم،که تو هم زخم زنی!
برو که پشت سرم، هر چه که میشد گفتند..
تو فقط تکراری!!!