من به مردی می اندیشم که قلبم را تسخیر کرد و زیر باران

چترم را گرفت و رفت.

 به روزهایی میاندیشم که لبخندهای

خاموش می زدم و اشکهای نامرئی می ریختم و روی جاده بی

مقصد درجا می زدم.

و بی تفاوت به شکست ِ شیشه های

احساس نگریستم و ویرانی رویاها ...

روزهایی که شب نشده

تاریک می شدند و شبهایی که از شدت سرما تنها مرگ را

تداعی می کردند.

 خیلی راحت نگاه کردم که آسمان

فروپاشید و خورشید تیره شد و ستارگان هرگزظهور نکردند.

هر قدم که به انتهای ویرانی نزدیک می شوم

بیشتر به این حقیقت یاس آور پی می برم که جز سایه ای

نبودم و روی جاده ای قدم می زدم که از توهمات دروغگویان

ساخته شده بود.