...Promise

من به مردی می اندیشم که قلبم را تسخیر کرد و زیر باران
چترم را گرفت و رفت.
به روزهایی میاندیشم که لبخندهای
خاموش می زدم و اشکهای نامرئی می ریختم و روی جاده بی
مقصد درجا می زدم.
و بی تفاوت به شکست ِ شیشه های
احساس نگریستم و ویرانی رویاها ...
روزهایی که شب نشده
تاریک می شدند و شبهایی که از شدت سرما تنها مرگ را
تداعی می کردند.
خیلی راحت نگاه کردم که آسمان
فروپاشید و خورشید تیره شد و ستارگان هرگزظهور نکردند.
هر قدم که به انتهای ویرانی نزدیک می شوم
بیشتر به این حقیقت یاس آور پی می برم که جز سایه ای
نبودم و روی جاده ای قدم می زدم که از توهمات دروغگویان
ساخته شده بود.
+ نوشته شده در ساعت توسط Ἑρμῆς
|